به گزارش اکونا پرس،

میلانیان به «ایران وایر» می گوید آن اتفاق و دیدن پاهای نحیف کودکی که زیر خاک تکان می خوردند، برای همیشه زندگی او را دگرگون کرد. او تمام این سال ها در پی پیدا کردن آن نوزاد بوده است. 

روز هفدهم ماه می سال 1998، آزیتا برای شام به خانه دوستش دعوت شده بود. اما طبق عادت هر روزه، قصد دویدن در جنگل را داشت. او با دوستش تماس گرفت و گفت که کمی دیرتر به خانه آن ها خواهد رفت. از سر اتفاق، تی شرت نویی را که روی آن نوشته شده بود «امریکا! کودکانت را محافظت کن» را پوشید و چون هوا رو به تاریکی می رفت، هر سه سگ خود را همراهش برد و با اتومبیلش به طرف کوهستان راند:«جالب است؛ آن روز هر کسی سر راهم قرار می گرفت، می خواست مرا از رفتن به جنگل منع کند. داشتم به طرف در می رفتم که یکی ازهمکارانم که در ایجاد وب سایت خط تولید مدی که راه انداخته بودم کمک حالم بود، تلفن زد و گفت باید برای یک سری کارهای وب سایت به خانه اش سری بزنم. او اصرار کرد و گفت باید همین الان این کار را بکنی. برای همین هم ناچار شدم دویدن در حاشیه تپه های "مونت لوو" را تا ساعت هشت شب عقب بیاندازم. اما بعد از برگشت از خانه دوستم، اتومبیل را به طرف حاشیه کوهستان راندم و بر خلاف برنامه ام، به جای 15 دقیقه، نزدیک به 50 دقیقه دویدم.»

خانم میلانیان از چندین سال پیش از آن حادثه، با راه اندازی یک موسسه غیر انتفاعی، برای کودکان گرسنه جهان کمک و اعانه جمع آوری می کرده و همواره دغدغه کودکان را داشته اما می گوید هرگز منتظر پیدا کردن یک کودک زنده به گور شده نبوده است.

او زمانی که به قصد ترک منطقه کوهستانی به سمت ماشین خود حرکت می کند، متوجه می شود که سگ ها بر خلاف همیشه دنبالش نمی کنند. آن ها دور چند بوته جمع شده و زمین را با پاهایشان زیر و رو می کرده اند: «برایم عجیب بود چون سگ‌ها هرگز از من عقب نمی ماندند. هر چه صدایشان کردم، توجهی نکردند. "تانگو"، یکی از سگ هایم دیوانه وار داشت زمین را بو می کرد. داشتم قلاده سگ ها را می کشیدم که یک باره دو جسم سیاه کوچک از خاک بیرون آمدند. ترسیدم و سگ ها را کشاندم به سمت ماشین و بلافاصله با 911 تماس گرفتم. وقتی به محل مورد نظر برگشتم، تازه متوجه شدم آن چه دیده بودم، دو پای یک نوزاد بودند و موجود زنده ای زیر خاک است. وحشت زده زمین را با دست‎هایم کندم و نوزاد تازه متولد شده ای را دیدم که لابه لای یک حوله آبی رنگ پوشانده شده بود. تمام صورتش، دهانش و همه جانش را خاک گرفته بود. با انگشتم دهان و بینی او را از خاک زدودم. وقتی آن نوزاد که هنوز هم بند نافش به او متصل بود با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد، فهمیدم او زنده می ماند. به خاطرم می آید فقط فریاد می زدم دوستت دارم، خواهش می کنم نمیر؛ من این جا هستم و اجازه نمی دهم هیچ کس به تو آسیب بزند.»

آزیتا وقتی مطمئن می شود که خطر از سر کودک عبور کرده است، او را روی زمین می گذارد و دوباره به مرکز فوریت های پلیسی زنگ می زند. مردم و پلیس سر می رسند و او یک پتوی تازه دور نوزاد می پیچاند. تا زمانی که نوزاد را به مقصد تازه می رسانند، آن کودک با وجود بی حالی، انگشت نجات دهنده اش را رها نمی کرده است.

نوزاد را به بیمارستان«هانتینگتن» در «پاسادینا» منتقل می کنند. همان موقع دکتر «ریکاردو لیبرمن»، رییس بخش کودکان آن بیمارستان در یک برنامه تلویزیونی که آن روزها در این باره ساخته شده بود، در مورد شرایط فیزیکی کودک می گوید که او از سرمازدگی صدمه دیده بوده است:«آن ها گفتند این نوزادِ هفت پوند و 12 اونسی، تقریبا 80 درجه از گرمای بدنش را از دست داده و زنده ماندنش شبیه به معجزه بوده است.»

وقتی همان شب گروه خبر یک شبکه تلویزیونی آزیتا میلانیان را در بیمارستان دیدند، نسبت به نوشته روی تی شرتش اظهار تعجب کردند: «آمریکا! از کودکانت محافظت کن».

آزیتا میلانیان می گوید:«من به آن ها توضیح دادم که از کودکی همواره دغدغه کودکان بی پناه را داشته ام و در این مورد فعالیت می کنم.»

آزیتا بعد از این اتفاق، فقط یک بار دیگر آن کودک را ملاقات می کند. چند روز بعد کودک را به بخش کودکان اداره اجتماعی منتقل می کنند و وقتی آزیتا جریان پسرک را دنبال می کند، با او برخورد مناسبی نمی کنند. کارکنان این بخش به او می گویند ما از کجا بدانیم تو با مادر این کودک در ارتباط نبوده ای؟

آن ها مدتی بعد ادعا می کنند که یک خانواده سرپرستی نوزاد را بر عهده گرفته است و ناجی او دیگر امکان دیدار با نوزاد را ندارد. اما همین اتفاق انگیزه ای می شود که آزیتا میلانیان فعالیت هایش را در مورد حقوق کودکان گسترده تر کند.

میلانیان می گوید در تمام این سال ها به هر جایی که به ذهنش می رسیده، نامه نگاری کرده و هر جا که ردی از نوزاد گم شده بوده، ماجرا را دنبال می کرده است: «می دانستم آن نوزاد زنده است. یک حس درونی به من می گفت او راهش را پیدا کرده است. وقتی او را بعد از 20 سال دیدم، مثل این بود که فرزند گم شده خودم را پیدا کرده باشم.»

برنامه رادیویی رایان سی کرست ترتیب این ملاقات را می دهد. آن ها بعد از پی گیری زیاد، متوجه می شوند «متیوویتکر» در کنار والدینی که او را به سرپرستی پذیرفته اند، در آریزونا زندگی می کند. آن ها متیو را به محل رادیو در لوس آنجلس دعوت می کنند: «من برای 20 سال منتظر رسیدن این لحظه بودم. آن روز دقیقا روزی بود که من نوزاد را از خاک بیرون کشیدم. این هماهنگی و هم‎زمانی واقعا عالی بود. تمام مدت وقتی از برنامه رادیویی رایان سی کرستبه من زنگ زدند، من اشک می ریختم. حالا ما هم‎دیگر را پیدا کرده ایم. ما با هم در ارتباط هستیم. هر روز برای هم می نویسیم . او گفته است درسش که تمام شد، با فعالیت های عالم المنفعه من برای کمک به کودکان دنیا همراه خواهد شد.»

اما چه عاملی باعث شد بعد از 20 سال نوزاد گم شده متوجه داستان تلخ زندگی خود شود؟ متیو سال ها تصور می کرده کودک واقعی والدینی است که با آن ها زندگی می کند اما سرانجام با این حقیقت تلخ مواجه می شود که فرزند واقعی آن ها نیست. پسرک بعد از گذراندن دوران بحرانی درک این واقعیت، تن به یک آزمایش ژنتیکی می دهد و چندی بعد مشخص می شود که او همان نوزادی است که 20 سال پیش توسط آزیتا میلانیان از زیر خاک بیرون کشیده شده است: «بعد از این که هم‎دیگر را پیدا کردیم، با هم رفتیم پیاده روی. او را با خودم به محلی بردم که 20 سال قبل آن جا پیدا شده بود؛ دو پای کوچکی که یک باره از زیر خاک هویدا شدند. او ساکت بود. پرسیدم خوبی؟ گفت این جا می توانست قبر من باشد. گفتم اما تو مصمم به زنده ماندن بودی.»