به نام او که هرچه بخواهد همان می‌شود

آقای رئیس‌جمهور

در ابتدا لازم می‌دانم یک‌بار دیگر بیعت خود را با حضرت‌عالی به‌عنوان رئیس‌جمهور منتخب ملت و من‌جمله همان یک رأی خودم اعلام کنم.

در چندهفته‌ای که گذشت، چند یادداشت خطاب به حضرت‌عالی نوشته‌ام که بعد مورد عتاب عزیزانی قرارگرفته‌ام که به جنابعالی و دولت محترم نگاهی حتماً عاشقانه داشته‌اند.

من در اولین یادداشت دلیل خود را برای آنکه چرا این یادداشت‌ها را خطاب به جنابعالی می‌نویسم را ذکر کردم و اجازه گرفتم. یک‌بار دیگر این دلایل را می‌شمارم.

یک ، شما در تمام شش سال گذشته ، جامعه هشتادمیلیونی و من‌جمله من شهروند را خطاب قرار داده و از همه خواسته‌اید که در نقد دولت با رعایت انصاف، شما و سایر دولتمردان را کمک و یاری کنند.

دوم ، شغل من روزنامه‌نگاری است، و هر روزنامه‌نگاری موظف است که با نگاهی جدی، بیشتر نیمه‌خالی لیوان را ببیند و بدون اغماض مطرح و به گوش هوش شما برساند.

سوم ، من بخشی از عمرم را دانشجو و بخشی را معلم ساده‌ای بوده‌ام و حق‌دارم که همچنان با نگاه دانشجویی، به بررسی اوضاع بپردازم و با زبان معلمی حرفم را بیان کنم.

چهارم ، من می‌پنداشتم و نوشتم که شما حقوقدان هستید و لذا حتماً نوع نگاه و تحملتان بیش از دیگران است.

پنجم، دولت یعنی قوه اجرایی کشور و لذا شهروندان عادی در ابتدا با این قوا در برخورد هستند و اگر خطایی کردند به قوای دیگر باید رجوع کنند.

ششم، ما انسانیم، و انسان درگذر روزگار نیاز به آب و غذا و پوشاک و مسکن و خودرو و تلفن و برق و گاز و بنزین و پیاز و سیب‌زمینی و موز و سبزی‌خوردن دارد و همه این‌ها و هزاران قلم دیگر در ید قدرت شما و دولتمردان شما است.

هفتم، نوشتم که در انتصاب بقیه نقشی نداشته‌ام، ولی به شما یک رأی موثرداده ام، و اعتراف هم می کنم که برای نقد بقیه جرات هم ندارم.

هشتم، دولتی که بر اساس قانونمندی به وجود آمده است و بر اساس نیک‌خواهی اداره می‌شود،و دارای پشتوانه ملت است و مدعی حکومت مردمی است هرگز از یک یادداشت با تعدادی خواننده محدود و یا فلان اعلامیه فرد و گروه نگران نمی‌شود.

حالا چرا باید دوروبری‌های شما از نقد من یا دیگری ناراحت بشوند و بخواهند از قدرت خود علیه روزنامه‌نگارانی مظلوم و ضعیف استفاده نموده و این مدیرمسئول یا آن‌یکی را خطاب قرار دهند که این یادداشت یا آن یادداشت را چاپ نکنید زیرا بوی ناامیدی می‌دهد را متوجه نمی‌شوم.

من به شرافت قلم قسم می‌خورم که صبح‌ها با امید بیدار می‌شوم و جز تدبیر، اندیشه دیگر در سر ندارم، امید و تدبیر را پیشاهنگ ذهن خود می‌دانم هرچند که ممکن است عملکرد مدیران کوتوله ، امید را به ناامیدی تبدیل کنند و مدیریت‌های لی‌لی پوتی اصلاً ندانند راه تدبیر از کدام کوچه امید می‌گذرد.

اما فردا صبح باز این امید رادارم که مدیریتی باتدبیر بیابم و حرفمان را بشنود و بخواند و تأثیر بگذارد.

آقای رئیس‌جمهور

باید نوع نگاه به‌نقد و نقادی را در مدیران ارشد تغییر دهیم و درجه تحملشان را برای رشد جامعه بالا ببریم تا با دلی فراخ‌تر و افقی بازتر ،دورها را هم ببینند و به آینده این سرزمین با مشارکت همگانی باور کنند و بدانند باید غبار از چشم‌ها بشویند تا ستارگان کوچک را هم در آسمان بزرگ خداوند ببینند.

 در کتاب آیین زندگی از دیل کارنگی قصه‌ای از زبان‌ زنی نقل‌شده است که عیناً می‌نویسم:

 به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرایی در کالیفرنیا فرستاده‌شده بود. من برای اینکه نزدیک اوباشم، به آنجا نقل‌مکان کردم و این در حالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می‌ماندم. گرما طاقت‌فرسا بود و هیچ هم‌صحبتی نداشتم. سرخ‌پوست‌ها و مکزیکی‌های آن منطقه هم انگلیسی  نمی‌دانستند. غذا و هوا و آب  پر از شن بود، آن‌قدر عذاب می‌کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترکمان را بزنم

نامه‌ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی‌توانم دوام بیاورم. می‌خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه‌ام را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند وزندگی‌ام را کاملاً عوض کرد،او نوشته بود:

)دو زندانی از پشت میله‌ها بیرون را می‌نگریستند، یکی گل‌ولای را می‌دید و دیگری ستارگان را و زندانبان تاریکی سلول‌ها را)

بارها این دو خط را خواندم و احساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی‌ها دوست شدم و عکس‌العمل آن‌ها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آن‌ها ابراز علاقه کردم، آن‌ها اشیایی را که به توریست‌ها هم نمی‌فروختند ،به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس‌ها و درخت‌ها توجه کردم و بسیار آموختم و غروب را مدام تماشا می‌کردم. دنبال گوش‌ماهی‌هایی می‌رفتم که از میلیون‌ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی‌مانده بودند.

چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی‌ها همان بودند.

این نگرش من بود که تغییر کرده  و یک تجربه رقت‌بار را به ماجرایی هیجان‌انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود. من آن‌قدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاک‌ریزهای درخشان” در مورد زندگی در صحرا نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره‌ها را یافته بودم  و معنای امید و تدبیر را فهمیده بودم.

آقای رئیس‌جمهور

به دور و بری ها نصیحت کنید که زندان اندیشه خودشان را رها کنند و به ستارگان بنگرند.