وقتی به روز جهانی زن فکر می‌کنم مفاهیم‌ و پرسش‌های ضد و نقیض زیادی به ذهنم‌ خطور می‌کند. 

از مفهوم زن، زن به‌مثابه‌ی انسانی که به هر حال وقتی روزی به تکریم آن اختصاص داده‌ می‌شود، خود می‌تواند در عین‌حال به‌معنای پذیرش و اعتراف به نادیده‌انگاری و ضعف زن، و نگاه به او در مقام جنس دوم باشد!

بگذریم از آن‌که اخیراً در تقویم ملی روزی هم به‌عنوان روز مرد تعیین شده، ولی در ابتدا و در ابعاد جهانی، این نام‌گذاری برای توجه دادن به وضعیت زنان، ضرورت داشته است، که در بطن خود اعتراف به این واقعیت تلخ را به‌‌شکلی پنهان حمل کرده و می‌کند که در طول تاریخ، زن جایگاهی را که باید، نداشته و ندارد و همواره در تاریخ مردسالارانه در اولویت نبوده  و فردیتی ثانویه است، و این واقعیت تلخی‌ست که هنوز جوامع انسانی درگیر آن هستند.

 شاید جملات آغازین این مطلب با اعتراض مواجه شود که به هر حال، در تعیین روزی به‌عنوان روز جهانی زن، یا همان هشتم‌ مارس، این امید و آرزو هست که چهره‌ی دیگرگونه و متفاوتی از زن طرح و ارائه شود، زنی آزاد در موقعیت انسانی و اگزیستانسیالی (هستی‌شناختی) خود.

البته این‌جا منظور روز‌ مادرها و روز زن‌هایی‌ نیست که قصد دارند مقام و صفات مادر فداکار و زن کوشا و پاک و زحمت‌کش و ... را به زن سنجاق کنند و هویت او را در سایه‌ی این صفات و موقعیت‌های وابسته به آن‌ها ارج بنهند، بلکه اشاره به روز زنی است که تلاش می‌کند از ارزش‌های جامعه‌ی مردسالار رهایی یابد. 

قصدم در این یادداشت در حقیقت به یاد داشتن و به یاد  آوردن حقیقت ازلی زن است که از ورای تمام‌ ممانعت‌ها و محدودیت‌ها، از مرکز هستی دیر و دور خود بر ما می‌تابد و گاه در تقابل با مفهوم کنونی زن و گاه در کنار آن قرار می‌گیرد.

و این علی‌رغم تاریخی است که در آن زن همواره محکوم بوده درجه‌ دوم باشد و در آغوش پُرمهرش مردان و هر دیگری را بنوازد و بپروراند و اعتبار خود را نه از خود، که از دیگری کسب کند.

و اگر خود توانسته در جوامع مدرن، در اجتماع حضور یابد، هم‌چنان این حضور در مرتبه‌ای پس از مرتبه‌ی مادری یا همسری یا زنانگی آغشته به صفات نجابت، گذشت، وفاداری و کلاً زیست اخلاق‌مدارانه‌اش قرار می‌گیرد، که هیچ‌یک از این مراتب، ضمن برخورداری از ارزش‌هایی قابل‌احترام، قادر نیستند تمامی وجوه یک زن را در مقام یک انسان، پوشش دهند.

پس در وهله‌ی نخست به اجمال به زن بودن در جامعه‌ی امروزی، و در وهله‌ی بعد به مفهوم ازلی و پیشاتاریخی زن 

می‌پردازم.

پرسش اولیه از تکریم‌کنندگان زن‌، این است که آیا زن هم‌چنان باید جنس دومی باقی بماند‌ که می‌باید در الگوهایی که جامعه، اخلاق و دین، برایش ساخته‌اند و یا جسمانیتی که در مقایسه با مرد تفاوت‌هایی آشکار دارد، گنجانده و ارزش‌گذاری شود؟فارغ از این‌که این الگوها چه تفاوت‌هایی در جوامع مختلف دارند،

آیا زن به سبب آن‌که به موقعیت آسیب‌پذیری سوق داده شده، همواره باید مراقب باشد که مورد هجمه‌ و تعرض جنسیتی دیگر، که او را جنسی ضعیف‌تر، قلم‌داد کرده است، قرار نگیرد و تنها وقتی می‌تواند ابراز وجود کند که قوانین تحمیل‌شده‌ی آسیب‌پذیر بودن خود را بپذیرد و در سایه‌ی حمایت مرد‌سالاری قرار گیرد و اگر به این اتفاق تن ندهد، ناگزیر است عواقب در حاشیه بودن و مرارت‌های آن را بپذیرد؟

اگر مثلاً نخواهد که نقش مادری یا همسری

داشته، یا نخواهد که در کانون خانواده محور باشد، یا مثلاً نخواهد که تن به دیگر قراردادهای الزام‌آور اجتماعی و یا عرفی بدهد که برایش از پیش تعریف و تعیین شده‌اند، چه می‌شود؟

آن چهره‌ی معصومانه‌ی آرمانی‌اش مخدوش می‌شود؟

اگر نخواهد برای حضورش در اجتماع، به بردگی‌هایی که جامعه‌ی سرمایه‌داری برایش تعریف کرده تن بدهد و تبدیل به ابزاری برای تولید ارزش‌های افزوده‌ای نشود که صاحبان ثروت و قدرت را ثروت‌مند‌تر و قدرت‌مند‌تر کند، چه می‌شود؟ همان ثروت و قدرت رو به تزایدی که از زن کالایی می‌سازد برای خرید و فروش، یا برای الگوسازی‌هایی کلیشه ای که زن طبیعی را همواره در موقعیت مقایسه و حتی مقابله ای نابرابر قرار می دهد که در‌ نهایت به باوری از کهتری خود می‌رساند، در مقابل مثلاً الگوی زن زیبا و فریبنده ؟ که یا فاقد آن زیبایی‌ست و یا اگر هم دارای آن باشد   بی‌رحمانه با گذر سالیان و سن از دست می‌رود و او ناگزیر از آن است که احساسات عمیق عاطفی و حتی لیبیدوئیک خود را سرکوب و با وضعیت خود منطبق کند،تا هرزه خوانده نشود و در برابر الگوهای زن موفق و پولساز  

 تن‌پرور و بی‌کاره خوانده نشود؟

 این نبرد از پیش شکست خورده با الگو ها ...با  تصویر زنان مقبول  ، قوی، با اداره  و مسلط بر نفس...  

حال کمی پا را فراتر می‌گذاریم، این‌که در مقام ضعف قرار داده شدن، تنها مختص زنان نیست و مردان را هم شامل می‌شود، مردانی که روح لطیف و شاعرانه‌ای دارند، روحی عاری از اعمال قدرت و برتری‌طلبی و خشونت، روحی زنانه که آن‌ها را در حاشیه‌ی قدرت و حتی مورد حمله آن قرار می‌دهد و البته در برابر آن‌ها زنانی هم هستند که منشی مردانه در اِعمال قدرت دارند و با توسل به قوانین خشک و غیر‌قابل‌ انعطاف جامعه‌ی قدرت‌مدار، نه تنها ابزار مرد‌سالاری‌اند، که خود حافظین بی‌چون و چرای این ارزش‌هایند.

از این‌جا وارد وهله‌ی دوم بحث‌ می‌شویم، یعنی تقابل مردسالاری و زن‌محوری (و نه زن‌سالاری). 

به‌نظر می‌رسد در نخستین جوامع انسانی، جوامع پیش از تاریخ و در کمون‌ها که هر چند، مدت استمرارشان بسیار طولانی‌تر از دوره‌ی تاریخی مردسالارانه بود، اما شاید و از جمله به‌خاطر بی‌اعتنایی به ثبت وقایع و موضوعیت نداشتن فتح‌ها و پیروزی‌ها و ...، ردی از خود در تاریخ به‌جا نگذاشته‌اند، چون از اساس جهان‌شان، جهان حمله و فتح و تصرف نبوده، بلکه جهانی بوده بر اساس برابری انسان و جنسیت‌ها و بی‌طبقه و بی اعمال قدرت یا وجود مالکیت، یعنی قدرت و مالکیت نه در تصاحب فرد یا افراد و گروه معدودی از اعضای جامعه، که در اشتراکی مادرانه و مهر‌آمیز و عمومی بود، مثل مادری که فرزندانش را به یک اندازه دوست دارد و حتی فرزندان دیگر افراد قبیله را، وقتی هر فرزند، نه متعلق به یک یا دو تن، که متعلق به کل جامعه است، جامعه‌ای بی‌طبقه با قدرتی یک‌سان و برابر برای تمام اعضای جامعه‌ای برخوردار از آزادی، بدون خرید و فروش عشق و ارتباط، بدون معامله‌ی قدرت، بدون تصاحب سرزمین، بدون تصرف طبیعت و زمین، بدون مرز و خط‌کشی و کشور‌سازی بدون جنگ و حمله برای تصرف و برتری‌جویی که و بی‌الگو‌سازی. رها و آزاد. وجه‌تمایز انسانیت بر حیوانیت.

فکر می‌کنم‌ اغلب زنان در ناخودآگاه جمعی خود این رهایی را چون ایده‌آلی حفظ کرده‌اند و بالطبع برخی از مردان که روح زنانه در آن‌ها دمیده شده و هست نیز در ناخودآگاه جمعی‌شان این زیست شاعرانه را به یاد دارند و زندگی در سرچشمه‌های نخستین شعر را، آن نیستانی را که به‌قول مولانا، تا ما را از آن بریده‌اند از نفیرمان مرد و زن نالیده‌اند. مرد و زنی متعلق به جهان مهر و عاطفه و شعر ... که گاه بعضی از ما به یادش می‌آوریم و غم غربت این جهان گریبان‌مان را می‌گیرد، ولی به سرعت در هیاهوی این جهان قدرت‌مدار و ملالت و ضلالت آن، فراموشش می‌کنیم، آن زلالی و آن یگانگی بی‌واسطه‌مان با هستی را و اسیر چیزهایی می‌شویم که در ذات هستی بی‌کران نیست، در ذات این کائناتی که تا آن‌جا می‌شناسیم و می‌دانیم با فاصله‌ی سال‌های نوری دور، از ما بی‌هیچ سکونتی انسانی، در چرخش‌‌اند.   

ولی قطعاً حکمتی را در این نظم و چرخش کیهانی‌شان دارند که ما سعی می‌کنیم آن‌ها را به قوانین ساده و قابل‌فهم خود تقلیل دهیم و از راز هستی دور شویم، رازهایی که میل چندانی به گشوده شدن ندارند. 

یک‌بار در کتاب تاریخ جادوگری می‌خواندم که چطور جهان مردانه در قرون وسطی، بسیاری از زنان را که قصد داشتند برای رهایی به این نیروی پراکنده‌ی کیهانی متصل شوند را با بی‌رحمی می‌سوزاندند و اغلب قربانیان این جادوگرسوزی زنان بودند، مثل ژاندارک.

از بی‌رحمی گفتم، می‌خواهم در پایان حرف‌هایم تاکید کنم‌ بر خشونتی که ناگزیر و ناچار جایگزین رحم می‌شود، دو امر متضادی که در دیالکتیکی بی‌پایان، سنتزی جز نظم دروغین جهان امروزین ما ندارند. از رحم می‌گویم که نجات‌دهنده‌ی ماست، بله رحم و شرم، و کسی که این دو بال را داشته باشد، فارغ از زن بودن یا مرد بودن، بر فراز این جهان، شاید بتواند شاعرانه به پرواز درآید.