دو سه شب پیش که ملت همیشه در صحنه طبق معمول ریخته بودند توی کلاب هاوس و داشتند به سخنان گهربار معجزه هزاره سوم در باب اقتصاد گوش می دادند بی خیال هیاهوی بسیار برای هیچ رفتم توی اتاقی که چند دوستِ بامعرفت به احترام استادِ زنده یاد منوچهر احترامی برپا کرده بودند.

کلا دوازده سیزده نفر بودیم. گاهی تعدادمان به هفده هجده نفر هم می رسید،‌ ولی باز برمی گشتیم به همان دوازده سیزده نفر. چه حال خوشی دست داد. همیشه بعد از شنیدن سخنان اهل سیاست آن چه نصیب روح و جان ما می شد ملال بود و افسردگی خاطر. اما این جمع کوچک و دوستانه چیزی جز مهر و لطف در چنته نداشت. هیچ کس هم گلایه ای نداشت از این که چرا مردم شان و منزلت بزرگی هم چون منوچهر احترامی را نگاه نمی دارند. البته اگر گلایه می کردند گلایه به حقی بود. مردی که همه بچه های این سرزمین دست کم در نیم قرن اخیر با شعرهای کودکانه او زبان باز کرده اند باید این قدر غریب باشد؟

درست است که سیاست از نان شب برای مان واجب تر است اما این میزان اشتیاق برای شنیدن سخنان کسی که سهم مهمی در بسیاری از مصیبت های امروز ما دارد چه معنی دارد؟ البته من هم از هیجان های مرسوم انتخاباتی بدم نمی آید. یکی دو ماه هرکه هرچه دل تنگش می خواهد بر زبان می آورد و همه کاندیداها به اپوزسیون بدل می شوند و دیگر سیاه نمایی جرم نیست. کاندیداهایی که احساس تکلیف شرعی کرده اند و برای رضای خدا پا در میدان رقابت گذاشته اند برای به دست آوردن چند رای حلال حیثیت و شرف رقیبشان را بر باد می دهند و...خلاصه اش این که خوش می گذرد دورهمی. اما مشکل ما فقط این یکی دو ماه نیست.

اگر فقط اشتیاق ما برای وقت تلف کردن و گریبان چاک دادن برای اهل سیاست به همین ایام محدود می شد خدای را شاکر بودیم و می گفتیم هرچیز به جای خویش نیکوست. منتهی هم من خوب می دانم و هم شما که آن چه برای ما اصل و اساس است همین بازی های کودکانه است و لاغیر. اگر فرهنگ به اندازه ارزنی برای ما ارزش داشت غصه برم نمی داشت اما حاضرم قسم بخورم که اگر در کلاب هاوس فقط یک اتاق برنامه داشت و آن هم همین برنامه زنده یاد منوچهر احترامی بود بازهم شنوندگانش به یک هزارم شنوندگان سخنان معجزه هزاره سوم نمی رسید.
قطعا همه دستگاه های فرهنگی و اجرایی کشور از صدا و سیما تا شهرداری و آموزش و پرورش و مجلس و دولت در شکل گرفتن چنین فاجعه ای مقصرند اما ما مردم نیز سهمی در این فاجعه ملی داریم. می توان به حکم الناس علی دین ملوکهم همه تقصیر را به گردن حاکمیت انداخت و خیال خود را راحت کرد اما اگر به قدر سر سوزنی برای خود اختیار قائل باشیم نمی توانیم با وجدان خود کنار بیاییم و نقش خود را یکسره در این ماجرا نادیده بگیریم.

حقیقتش این است که ما از اندیشیدن هراس داریم و هرچه مارا از اندیشیدن معاف کند خود را با سر به سمت او پرتاب می کنیم. این هرچه می تواند فلان سریال مهمل باشد که چیزی جز لودگی و دلقک بازی در آن دیده نمی شود و یا سخنان سخیف بهمان سیاستمدار که در یک کلام چیزی جز دروغ و شامورتی بازی نیست. ما از هرچه که ما را به اندیشیدن و تامل وا دارد گریزان و هراسانیم و در مواجهه با آن گویی با وبا و طاعون رو در رو شده ایم. شاید از خودمان واهمه وا داریم چرا که اندیشیدن در نهایت ما را با خودمان روبرو خواهد ساخت و در حکم آیینه واقعیت ما را به ما نشان می دهد و ما دیری است که از نگریستن در آیینه وحشت داریم.