به نام او که هرچه بخواهد همان می‌شود

خواننده‌ای عزیز یک قصه همراه با تفسیری بر آن را از آقایی به‌نام امیرعباس زینت‌بخش برای من فرستاده که نمی‌شناسم، اما یادداشت خوبی است و من با کمی دخل و تصرف آن را تقدیم شما می‌کنم:

«یک دکتر پروفسور که زمان زیادی را روی مطالعه آیین «چایی» ژاپنی صرف کرده بود، درباره پیرمردی شنید که استاد آیین «چایی» یا «چادو» یا «سادو» است. تشریفات چایی ژاپنی معروف به «راه چایی» یکی از آیین‌های فرهنگی مردم ژاپن است که در آن چای سبز با اصولی خاص از «ماتچا» یا پودر چای سبز تهیه و ارائه می‌شود.

او تصمیم گرفت به ژاپن سفر و متخصص چایی را ملاقات کند؛ سرانجام استاد چایی را در یک‌ خانه کوچک در حومه توکیو پیدا کرد و نشست تا با همدیگر چایی بخورند. دکتر پروفسور فوری شروع کرد به صحبت از آیین چایی، مطالعات خود و همه ‌چیزهایی که درباره چایی یاد گرفته بود و اینکه چقدر مشتاق است که آموخته‌های خود را با پیرمرد به اشتراک بگذارد. پیرمرد که هیچ حرفی نمی‌زد شروع کرد به ریختن چایی در فنجان آقای دکتر پروفسور!

درحالی‌که پروفسور صحبت می‌کرد، پیرمرد همین‌طور به ریختن چایی ادامه داد. فنجان تا لب پر از چایی شد و پیرمرد همچنان به ریختن چایی ادامه داد تا اینکه از فنجان سر رفت و بیرون ریخت و روانه کف اتاق شد!

پروفسور که در این مدت حرف می‌زد و چای ریختن را تماشا می‌کرد، فریاد زد: بس کن! شما دیگر نمی‌توانی بیشتر از این در فنجان، چایی بریزی؛ این فنجان مدتی است که پر شده!

پیرمرد گفت من فقط داشتم تمرین و تلاش می‌کردم ببینم آیا می‌شود من آموخته‌هایم را به ذهنی که پر است و فکر می‌کند زیاد می‌داند، منتقل کنم؟

نویسنده عزیز از این حکایت دو درس گرفته است:

نخست آنکه، امروز همه ما مردم با دکترپروفسورهای پرسخن و همه‌چیزدانی به‌نام رسانه‌های اجتماعی، کانال‌ها و گروه‌های بسیار در تلفن همراه و به‌طبع افراد فراوان حراف در دور و برمان سروکار داریم که گفتار و نوشتار آنها در ذهن و زندگی ما طنین می‌اندازد. آنها بعضی وقت‌ها از چیزهایی سخن می‌گویند که ما یا آن را می‌دانیم، یا دانستن آنها نه‌تنها هیچ گرهی از مشکلات ما باز نمی‌کند، بلکه ذهن و زندگی ما را فلج هم می‌کند و در مقابل کمتر حرف‌های حسابی و گره‌گشا می‌گویند و هرچه هم می‌خواهیم از این افراد و گروه‌ها و رسانه‌های اجتماعی فاصله بگیریم امکان‌پذیر نیست.

دوم، هر کس کاری را خوب بلد و در آن زمینه باتجربه باشد، کمتر می‌گوید و بیشتر سروصداها از افراد خام و ندانستن‌هاست! مسابقه‌ای وجود دارد به‌نام ارائه و دفاع پایان‌نامه در 3 دقیقه که پژوهشگر باید ظرف این مدت کوتاه به افرادی که خارج از تخصص و زمینه پژوهشی او هستند خیلی روان و شفاف بگوید در این چندصد صفحه چه کرده و به چه رسیده است! حالا چه کسانی از این مسابقه سرافراز بیرون می‌آیند الله‌واعلم.

اینشتین می‌گفت: «شما واقعا چیزی را نفهمیده‌اید؛ مگر اینکه بتوانید آن را برای مادربزرگ‌تان شرح بدهید» و خودش وقتی خواست نظریه نسبیتش را (برای مادربزرگش) ساده و مختصر شرح بدهد گفت: «وقتی مردی با دختری زیبا برای یک ساعت می‌نشیند، این زمان برای او مانند یک دقیقه است! اما اجازه بدهید همین مرد روی یک اجاق داغ برای یک دقیقه بنشیند؛ برای او این زمان بیش از یک ساعت خواهد بود!»

دوست ما نتیجه نهایی گرفته که دولت و ملت غیور ما باید عادت کند به کم‌گویی، مختصرگویی، ساده‌گویی و تلاش کنیم که کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم و به قول یک فیلسوف فرنگی «صدای حرف زدن کارهای‌تان آنقدر بلند است که تعریف‌هایی که از آن می‌کنید را نمی‌توانیم بشنویم!» یا نصیحت شیخ عطار خودمان را با گوش دل بخوانیم:

کم‌گوی و به‌جز مصلحت خویش مگوی

چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی

دادند دو گوش و یک‌زبان ز آغاز

یعنی دو بشنو و یکی بیش مگوی

به قول همان دوست، خوشبختی محصول یک ذهن آرام است و برای آرامش ذهنی در رویارویی با طنین افکار و سخنان پرهیاهو باید به حرف‌های خیلی از این دکتر پروفسورها گوش نداد و از محضرشان مرخص شد!

به‌راستی این دکترپروفسورها در دنیای واقعی و مجازی چرا دست از سر ما برنمی‌دارند؟ سیاست‌شان را دیدیم، هیاهوی‌شان را شنیدیم، اقتصادشان را لمس کردیم، حمایت‌شان را حس کردیم، سفره‌مان چرب و چیلی شد، وضعیت ارز و دلار و سکه بهبود یافت، آب و برق و گاز و تلفن و بنزین و ماشین و وسایل خانه و مسکن و زمین و دارو و هزار درد بی‌درمان ارزان شد، تورم صفر شد، ریال با دلار برابر شد، شادی همه وجودمان را گرفت، از رقص و پایکوبی و خوردن و خوابیدن و ول گشتن خسته شدیم، لطفا آقایان دکتر‌پروفسور، از طلا گشتن پشیمان شده‌ایم، ما را مس کنید.