به نام او که هرچه بخواهد همان می‌شود

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم

 می‌گویند دو تا رفیق باهم قرار گذاشتند که هر وقت یکی از آن‌ها به مقامی دست پیدا کرد ، دیگری در مقابل ساختمان مقام مسئول، زیر درخت چناری قرار بگیرد و برای رفیق خودش دست تکان بدهد تا او را ببیند.

بعد از سال‌ها یکی از آن‌ها به مقام عالی دست‌یافت، مثلاً رئیس‌جمهور شد، یا وزیر صنعت شد، یا مشاول وزیر صنعت و معدن، یا معاون وزیر ارشاد شد، معاون مطبوعاتی وزیر ارشاد شد، شاید هم مدیرعامل بانک مسکن شد، یا معاون مدیرعامل یک خودروساز شد، یا مدیرکل تاتر شد، یا معاون مدیرکل مطبوعات داخلی شد، یا ریاست موزه‌های زیر خاکی نفت شد، یا رئیس فلان اداره روابط حمومی شد، یا شهردار رفتگران منطقه یک شد، یا معاون فلان قسمت فلان سازمان (در پیتی) شد، یا در بخش خصولتی به مقامی دست پیدا کرد، یا اصلاً اهل ریسک بود و رفت شرکت ماکارونی تأسیس کرد، به‌هرحال کاره‌ای شد، و مهم این است که می‌خواهیم در این قصه بگوییم رفیق اول کاره‌ای شد.

رفیق دوم که همچنان کار خودش را می‌کرد، رفت در مقابل پنجره اتاق ساختمان بلندمرتبه  رفیق مسئول و کنار خیابان و زیر درخت چنار هی دست تکان داد و دستمال در هوا گرداند و ادای خواننده قدیمی را درآورد و دید خبری از رفیقش نیست، رفیق رئیس شده گاهی پشت پنجره می‌آمد اما هرچه  او تلاش می‌کرد و دستمال می‌چرخاند و قر و قمیش می‌آمد ،رئیس نمی‌دید و نمی‌دید.

دوران چهارساله و هشت‌ساله و ده‌ساله و سیزده‌ساله و سی‌ساله خدمت صادقانه بدون اختلاس و ریا و تزویر و مهر بر پیشانی و زد و بند هم گذشت و طبق حکم حکومتی نمایندگان محترم مجلس، دوران خدمت و خدمتگزاری آقای رئیس به پایان رسید و به‌صف مردم پیوست و مثل بقیه بازنشستگان، پارک‌نشین شد، یک روز به‌تصادف رفیق کودکی و نوجوانی و جوانی خود را دید و شناخت و حال و احوالی کرد و گفت چرا تا ما کاره‌ای بودیم و حکومت را به دست داشتیم و پادشاه شما مردم و ارباب‌رجوع و شهروندان درجه‌دو و سه بودیم، سراغ ما نیامدی؟

رفیق دوم خاطره آن روزها به یادش آمد و شروع کرد به تعریف کردن ، که ما طبق قرار کودکی و نوجوانی و جوانی آمدیم و در مقابل ساختمان حکومت تو  و جلو پنجره ایستادیم و حتی آن‌قدر دست تکان دادیم و خوش‌رقصی کردیم که گشت منکرات هم آمد و ما را با خود برد و چند ضربه شلاق هم خوردیم که اثرش هنوز هم بر جای (بی‌تربیتی‌مان) مانده است ، ولی تو در چنان منصب و بارگاهی بودی که حتی نیم‌نگاهی هم به ما نکردی.

رفیق اولی که روزگاری رئیس‌جمهور یا معاون اول یا مشاور یا وزیر یا معاون وزیر یا مدیرعامل یا خودروساز یا کارتن ساز یا استاندار یا فرماندار یا شهردار یا بخشدار یا شورای شهر یا محله یا روستا یا فلان ده‌کوره، یا عضو یک اتاق بی‌صاحب یا با صاحب یا مدیرکل یا رئیس اداره یا منشی یا آبدارچی یا عضوی‌ هیات مدیره یا معاون مالی یا مدیر حقوقی یا مسئول ارتباطات شده بود با لبخند تلخی پاسخ داد: کجای کاری رفیق قدیمیِ آن روزگار که ما کاره‌ای شده بودیم، وقتی از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم،ما درخت چنار را هم نمی‌دیدیم چه برسد تو گنجشک کوچولو که زیر اون درخت حتماً پرپر می‌زدی.

محمود دولت‌آبادی، نویسنده ماندگار زمانه ما، رمان‌نویس بزرگ، قصه گوی کلیدر روزگار می‌نویسد: گاهی فکر می‌کنم که نکند نویسندگان (و اهل قلم و اندیشه) از پولاد ساخته‌شده‌اند؟ که این‌همه اندوه، عذاب، رنج و افسردگی را می‌توانند تاب بیاورند.

آنچه برای انسان خلاق بسیار خطرناک است، این است که نویسنده به نومیدی از بشر برسد و این یعنی نفی تمام ارزش‌هایی که در طول تاریخ ، اقوام و ملل به وجود آورده‌اند. ین خطر وجود دارد که انسان ترجیح بدهد در دوزخ درون خودش باقی بماند تا عمرش به پایان برسد، مسئله من تراژدی انسان در موقعیت است.

در راه کشف حقیقت

سقراط به شوکران رسید

مسیح به میخ و صلیب

ما نه اشتهای شوکران داریم

نه طاقت میخ و صلیب

پس بهتر است به‌جای کشف حقیقت

برگردیم و کشکمان را بسابیم.

(هر دو شعر از استاد اکبر اکسیراست)